سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،
روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،
گنجشکی زندگی می کرد.
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت
که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.
اون روزا
اون روزا بازی ها این جوری نبود
سرمون همش تو گوشی نبود
*****
کار می کردیم از همون کله ی صبح
اما بازم می گفتیم کاری نبود
*****
شازده کوچولو
این کتاب با زبان ساده و آمیانه مفاهیم فلسفی و جالبی رابیان می کندوبا روند داستانی خود خواننده را کنجکاو تر می کند.
بخشی از کتاب :
روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمیتوان شناخت. آدمها دیگر وقت شناخت هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان میخرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی دوست ماندهاند. تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
کتاب مثنوی دانشجویی
در این کتاب مسائل و مشکلات فرهنگی، صنفی و اجتماعی دانشجویان به زبان طنز بیان شده است. بخش اعظم این کتاب در دوران دانشجویی نویسنده تحریر شده است.
قصمتی از کتاب:
باب چهارم:
باز هم در عشق و حکایت آن جوان عذب کی به خواستگاری
کنیزک...ببخشید دختری دانشجو رفت و ندادندش و الخ
باز هم با عشق با نام خدا
با سلام ای دوستان آشنا
....در میان باغ آن دانشکده
لالایی بخواب ای گل ها
بخواب ای گل بخواب ای گل ..
بخواب ای سوسن و سنبل ..
گلم در خواب گلم بیدار ..
گلم هرگز نشه بیدار ..
لالایی گل مهتاب
لالایی کوتاه و مناسب برای حفظ کردن...
لالایی کن بخواب خوابت قشنگه ..
گل مهتاب شبات هزار تا رنگه ..
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه ..
لالایی مونس
لا لا لا لا گلم بودی
عزیر و مونسم بودی
برو لولوی صحرایی
از این بچه ام چه می خوایی؟
لالایی گل ها
لا لا لا لا گل مریم فدای تو می شم هر دم ..
لا لا لا لا گل نازم خودم رو من فدات سازم ..
لا لا لا لا گل یاسم تموم عمر به پات وایسم ..
روزی روزگاری در زیر آسمان آبی کلبه ی قشنگی بود که پیرزن مهربانی در آن زندگی می کرد . پیرزن همیشه تنها بود . او روزها به کارهای خانه اش رسیدگی می کرد و شب ها هم چون از تنهایی حوصله اش سر می رفت خیلی زود می خوابید. یک شب آسمان ابری شد و باران تندی گرفت . پیرزن تنها که خیلی از کارهای روزانه اش خسته بود رختخوابش را انداخت و می خواست بخوابد که صدای تق تق در را شنید...
یک روز سگی تکه گوشت بزرگی پیدا کرد . با خوشحالی ان را به دندان گرفت و به سوی خانه اش به راه افتاد . سگ همان طور که به طرف خانه اش می رفت با خودش فکر می کرد که این گوشت بزرگ و خوشمزه را به دوستانش نشان بدهد تا آنها هم بدانند که او می خواهد امشب چه غذای لذیذ و خوشمزه ای بخورد ...
در روزگاران قدیم شتربانی بود که هر روز اول صبح با شترش بارهای مردم را جا به جا می کرد، بعد هم شتر را به نمکزار آن طرف رودخانه می برد ، مقداری سنگ نمک جمع می کرد و بر پشت شتر می گذاشت و برای فروش به شهر می اورد...
در زمانهای خیلی قدیم دختر خیلی کوچولوی زیبا و مهربانی در خانه ای نزدیک یک برکه ی قشنگ زندگی می کرد . چون او آنقدر کوچولو بود که به اندازه ی یک بندانگشت می شد اسمش بندانگشتی شده بود. تخت خوابش یک سبد کوچک بود و لحافش یک برگ گل...
در روزگاری دور مرغ ماهی خواری زندگی می کرد که سال های جوانی اش سپری شده بود و اینک به پیری رسیده بود . او در گذشته ماهی گیری توانا و زرنگ بود و می توانست در یک چشم برهم زدن تعداد زیادی ماهی را شکار کرده و بخورد ...
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود ، کنج اتاق خاتون ، تو پستو پشت یخدون ، توی سوراخ تاریک ،دراز و تنگ و باریک ، یه موش خوب و ناز بود ، خیلی دمش دراز بود ، گربه یه روز موشه رو دید ، از جا پرید ، فوری به دنبالش دوید ، پنجول کشید ، دمبش رو چید ...
ژپتو نجّار پیری بود که فرزندی نداشت . او یک روز در کارگاهش شروع به ساختن یک عروسک چوبی کرد ، وقتی کارش تمام شد عروسک تکان خورد و شروع به حرف زدن کرد . ژپتو خوشحال شد و اسم آن عروسک را پینوکیو گذاشت
همه جا تاریک شده بود.همه ی ماهی های دریاچه خوابیده بودند ولی در خانه ی عمه لی لی دو تا موش کوچولوی بازیگوش هنوز بیدار بودند. دو خواهر کوچولو همچنان در حال بازی و ورجه وورجه بودند...
روزی روزگاری در مزرعه ای جوجه اردکی به دنیا آمد . بقیه ی خواهرها و برادرهایش کوچک تر از او بودند و پرهای نازک طلایی رنگی داشتند . او از همه ی ان ها بزرگتر بود و به جای پرهای نازک و طلایی رنگ پرهای ضخیم خاکستری داشت...
در روزگاری در شهری دور پسرکی فقیر به اسم سندباد زندگی می کرد که از راه باربری زندگیش را می گذراند . یک روز که داشت بار سنگینی را به جایی می برد در میان راه خسته شد و روی پلّه جلوی خانه ای نشست . به خانه نگاهی کرد ، خانه بزرگی بود . آهی کشید و گفت : خوش به حال صاحب این خانه ...